آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
میگویند شعری از دلدادگی بگو! گر نمیخندی و زخمی هستی از شادی بگو سیاهی باش که میخنداند مردم را دلت اگر خونین است از بی خیالی بگو همه ی وجودت اگر غرق در اشک و خون است از عاشقی دم نزن؛ از پاکی بگو نمیدانند خون جگر است که میرود مطربی کرده و میگویند از ساقی بگو زندگی تماشاخانه ی خدا نیست سرنوشت است... لیک میگویند از بازی بگو پیری خسته سوی مرگ میرود صورتش ندیده و میگویند از جوانی بگو غزل عشق از آهی و جگری برخواسته است خون جگر را ندیده و میگویند از عاشقی بگو
Power By:
LoxBlog.Com |